هرچهقدر ته اتاقها قایم شوم و خودم را در بغل عروسکهایم به خواب بزنم، فایده ندارد؛ بالاخره یکروز میآید سراغم! آمدنش پاورچینپاورچین و بیاجازه است. مثل قطرههای سرد باران در ظهر گرم تابستان. رؤیاهایم را یکییکی با خودش میبرد و من به همین سادگی، ماشین آلبالویی دو در، خانهای به بزرگی خانه علاءالدین و سفر به دورِ دنیا با بالن رنگارنگ را از دست میدهم.
بعد از رؤیاها نوبت شعرهایم است؛ شعرهایی که یکعمر با خط ظریف بر لبۀ پاکتهای ارزان نوشته بودم، در چشمبرهم زدنی سفید میشوند. یادم میرود چه شعرهایی را از چه شاعرهایی حفظ بودم؛ حتی شعرهای روزهای غمگینم را که سطر به سطر با آنها گریه میکردم.
دیگر نمیدانم عکس روی میز در آن قاب رنگ چوب من بودهام یا کس دیگر. یادم میرود موقع ژستگرفتن، باد حسابی موهایم را بههم ریخته بود و آنقدر در خندههای گَل و گشاد گم شده بودم که آخر سر کجوکولگی دندانهایم در عکس افتاد.
فراموشی یک لحظه از کار نمیایستد. مثل گردبادی در ذهنم میوزد، همهچیز را زیر و رو میکند و با خودش میبرد. نامها و نشانهها مثل گرد و غبار، زود ناپدید میشوند. اینطور میشود که حتی کلمهها را از یاد میبرم و تلفظ درست لغات سختترین کار دنیا میشود تا من دهانم را بهروی حرفها ببندم.
فراموشی سراغ همهچیز میرود: اشیا، صورتها، آدرسها و خیابانها، حرفها و قولها و طرز تهیۀ غذاهایی که روزی بلد بودم بپزم. بعد میایستد و پیروزمندانه نگاهم میکند که نیم ساعت تمام دنبال خودکاری میگردم که از اول نوشتن این یادداشت در دستم بوده است.